می خواهم بگویم که آنچه وجود شد عدم نخواهد شد و آنچه با آن خو گرفتی بعید است از آن جدا شوی. می خواهم بنویسم آنچه که با او حتی در خاطر خود هم باشی روزی با او خواهی بود. وای بر آنکه در دل با کسی نبود مگر آنکه تنها کسی که داشت خدای خود بود. وای از ذهن شلوغ و دل تنگ من. وای بر بقضی که نترکد. وای بر قلبی که تپید. وای بر آسمانی که نبارید. صد وای بر خدای من که من او را نشناختم. صد وای بر جسمی که انتقال نیافت.
در حیرتم که چگونه من زنده ام. حال آنکه تمام این "وای ها" هر روز به سراغم می آید.
وای من. که ندانم چگونه حرکت کنم. در جوانی همانند پیری در گنج غربت انتظاری جز مرگ مرا آرام نمی کند. هرچند گفته اند انتظار از مرگ شدیدتر است.
ندانستم ز چه زاد مرا خالق من. نه درختی نه نهالی نه ثمر. آخر این چیست که خلقش کردی. از وجودت ای خدای پر ثمر؟
آخر ندانستم این لب ها چگونه همواره در تبسم و خنده اند؟
من امید دارم. امیدوارم.
ما خود بال خود را آتش زدیم. ما به خود کرده دچاریم...
ممنونم از استاد عزیزم که این متن رو برام فرستاد من هم چون زیبا دیدم قرار دادم تا بمونه برای همیشه که اینجا هست.
با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید
ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب
خرید، ولی عشق را نه.
اموخته ام که
آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت
آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم
آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی
به دور از جدی بودن باشیم
آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است
آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند
آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند
آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به
دست بیاورم
آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد
آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان
آموخته ام ...
چون تو همواره اطراف مسائل زندگی خود می گردی و هرآنچه را که به آن علاقه داشته ای مرکزیت به آن داده ای هیچ گاه به آن نخواهی رسید. تو موجودی در گردش اطراف کعبه مقصود خود هستی و این خود نیروی گریزی در حرکت توست که به آن در فیزیک نیروی گریز از مرکز می گویند.
حال چه زیباست سکوتی که در آن این مقدار سخن است. براستی ما ساکتیم.
همواره به یاد داشته باش تو دلیلی بر تصمیم گیری در مسائل زندگی و حالات خود باشی نه موقعیت ها.
چک نویس دل نیازی به پاکنویس نخواهد داشت. چون هرآنچه آمد خود نوشته شده است و چون بسیار مختوش است (برای همه) آنرا چک نویس نامیدم... .
آه. آه. آه...
سوگند به آنکس به نامش آه است که آدمی نالان از کرده خود خواهد بود و آدمی نیامده که بدون آه مسافر نامش نهند.
غم دنیا به دوش کشیده ام و خم نیاورده ام. گویی سنگینی باری را احساس می کنم که هیچ گاه سبک نخواهد شد. ما به خود کرده دچاریم - خود کرده را تدبیر نخواهد بود.
دردی در دلم به فغان درآمده که هیچ چاره ای جز سکوت نخواهد داشت. آه. کو ندایی از غیب که بکوید صبر کن با توام. آه کو چشمی که بگرید و بنالد از چشم من که نگریست.
ما به دیگران بخشیدیم آنچه در دستانمان بود ولی از خود بریدیم آنچه در چشمانمان بود. عمری سپری شد در سرازیری به سوی انتقال به دیگرسو هستم ولی جز ردپایی چیزی بر دلم نیست. می گویند عشق انسان را به بالا خواهد کشید. بعد سپری شدن مدت ها آتشی طوفانی مرا می سوزاند. نمیدانم به کدامین گناه می سوزم. ولی بازهم خود کرده را تدبیر نیست.
ناله هایم را می شنوی و لب نمی گشایی.
ادامه مطلب ...در پست قبل نوشته شد که شاید آنچه میدانی علم نتوان نامید. ولی چاره ای جز این نیست که به دانستن تلاش کنی تا شاید به یقین برسی.