نور

چشمانت را ببند. مرا خواهی دید.

نور

چشمانت را ببند. مرا خواهی دید.

پرواز

گفت هرگاه چشمان بسته شد گویی باز هم می بیند. ندانست که هنوز چشم باز است با بسته. پارچه بر چشمان خود بست ولی باز هم می دید. هرگاه تمرکز کرد که ببیند چه در حال وقوع است گویی از آنچه بود دور می افتاد.

خدایا نه نوری نه چرخشی این چگونه بینشی است. ناگهان کهکشانی در پیشگاه خود دید گویی او آنقدر بزرگ شده بود که کهکشان در چشمانش بود. چه علامتی از آن استخراج شد!

بار الهی این دیگر چیست؟

بسیار جسارت می کرد شاید حماقت بی هیچ بینشی فقط آنچه را دریافت می کرد انجام می داد. حال کاروانی از عجایب همراه اوست.

ای بسا بسیار انرژی که به واسطه همین ها از او تلف شده است.


...