می خواهم بگویم که آنچه وجود شد عدم نخواهد شد و آنچه با آن خو گرفتی بعید است از آن جدا شوی. می خواهم بنویسم آنچه که با او حتی در خاطر خود هم باشی روزی با او خواهی بود. وای بر آنکه در دل با کسی نبود مگر آنکه تنها کسی که داشت خدای خود بود. وای از ذهن شلوغ و دل تنگ من. وای بر بقضی که نترکد. وای بر قلبی که تپید. وای بر آسمانی که نبارید. صد وای بر خدای من که من او را نشناختم. صد وای بر جسمی که انتقال نیافت.
در حیرتم که چگونه من زنده ام. حال آنکه تمام این "وای ها" هر روز به سراغم می آید.
وای من. که ندانم چگونه حرکت کنم. در جوانی همانند پیری در گنج غربت انتظاری جز مرگ مرا آرام نمی کند. هرچند گفته اند انتظار از مرگ شدیدتر است.
ندانستم ز چه زاد مرا خالق من. نه درختی نه نهالی نه ثمر. آخر این چیست که خلقش کردی. از وجودت ای خدای پر ثمر؟
آخر ندانستم این لب ها چگونه همواره در تبسم و خنده اند؟
من امید دارم. امیدوارم.
ما خود بال خود را آتش زدیم. ما به خود کرده دچاریم...