چشم هایت را ببند من را خواهی دید.
بعد از مدتها شروع به نوشتن می کنم گمنام ولی آشنا اگر شناختی نامی نبر.
از خود بگویم.
وجودی از خالقی که مرا رقم زد و سزای آتش عشق را به من عطا کرد.
همچون کلافی سردرگم نه محتاج کمک از غیر نه اشتیاق کمک به غیر.
هرچند به هرجا بنگرم جز او نبینم ولی فراموش شده در دنیای ذهن و زندانی در اینجایم.
آنکسی حرفم را خواهد فهمید که درد کشیده و کمشده یا ره یافته این دیار باشد.
وگرنه خود را به درک زدن از دنیا و مسیری جدای این دروغی است به خود.
ما که باور نخواهیم کرد.
هفت شهر را گشته ام در همان هفت مانده ام گویا هنوز هم مسیری بسیار طولانی برای رسیده به هشت خواهد بود.
من معماری هستم که خانه ها و برج هایی ساخته ام و تمامی آنها را ویران کرده ام.
هم اکنون در برهوت دلم محتاج یک جرعه آب هستم.
حرف هایم را از نشانه ها دریاب نه از حروف و اعداد.
خواهم گفت...